سلامی دوباره

سلام به همه دوستای عزیز

امروز برای بار دوم هستش که دارم آپ می کنم. نمدونم چرا اینقدر گرفتم حسابی دلم گرفته خیلی خیلی دوست داشتم الان کسی کنارم بود باهاش صحبت می کرد.

بعضی وقتا که ناراحتم با خودم می گم هرچی بدبختی مال من چرا؟ آخه چرا خدا همشو به من داده!

ولی وقتی با بقیه صحبت می کنم و توی صحبتهاشون تأمل می کنم متوجه می شم که همه آدما وقتی براشون ناراحتی پیش میاد تمام خوبیهای دنیای قشنگشون رو فراموش می کنن.

واقعاً اگر آدم خودش بخواد می تونه بهترین زندگی رو داشته باشه .

نمی دونم چرا وقتی یکیمون پولدار می شه یادمون می ره هممون از یه جنسیم.فقط با این تفاوت که یک اندازه وسعش داره و یکی بیشتر و یکی هم اصلاً نداره.

اونی که داره نمی خوام به همه توهین کنم ولی امام خمینی(ره) می گن که هرجا کهدیدید کاخی به پا شده مطمئن باشید که با پول حلال نبوده.

اگرشما یکم در حرف من تأمل کنید و به فامیلای پولدارتون توجه کنید متوجه عرضم می شید.

چرا وقتی دارن به جای اینکه بنز سواربشن یه ماشین سبکتر نخرن و به دو فقیر کمک کنن.

چند روز پیش یکی از دبیرام می گفت که برای داداشش مأموریت پیش آمده می خواسته بره آبادان خرمشهر وقتی برای چند دقیقه از اتوبوس پیاده شدن که استراحت کنن نیاز به توالت پیدا می کنن وقتی می خوان که برن در رو که باز می کنن به نظرشما چی می بینن؟

واقعاً از گفتنش خیلی متأسر می شم.

یه پیرزن-پیرمرد می بینن که یه چوب روی دستشویی گذاشتن و از سرما مچاله شدن و اسباب و اثاثیشون هم کنارشون بوده.

واقعاً حقه توی این جامعه اسلامی همچین چیزی باشه؟!!!!!!!!!

واقعاً حقه توی جامعه ای که از نظر گاز دوم و منبع نفت همچین چیزی باشه؟

واقعاً حقه این آدماست(افسوس،افسوس)

شب همه به خیر

 

نوشته های من

بنام آنکه وجودم از وجودش شد موجود

سلام به شما دوستان خوبم

از شما دوست خوب یه آدم اینجوری و نویسند‌‌ۀ وبلاگ همشهری جوان ممنونم با نظرات قشنگشون.

واین پستم رو هم به نامه های عاشقانه نیما مختص کردم.

در میان شاعران و نویسندگان ایرانی بسیار اندکند کسانی که تأمل ها و نامه های عاشقانه ی خود را به یادگار گذاشته باشند . شاعر برجسته ی معاصر نیما یوشیج یکی از این معدود نمونه هاست. در نامه های عاشقانه ی نیما ما با چشماندازی بسیار لطیف و شورانگیز رو به رو می شویم

این نامه ها بهترین نامه های عاشقانه ای بود که دیدیم
عزیزم
قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتنک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
دوست کوه نشین تو
نیما   

  نوشته هایم را تقدیم به تو می کنم که بهترین ها را از خدا برایت می خواهم

با عشق تقدیم تو باد

بنام خالق هستی.

 

سلام عزیزان از اینکه دوباره دارم می نویسم خیلی خوشحالم .امروز می خوام که در مورد اسم وبلاگم توضیح بدم و همون طور که قول داده بودم در مورد نامه های نیما توی این پستم بزارم.

 

(با عشق در سایه سار بهشت) می تونیم بگیم که هرکسی که توی این دنیا کسی رو دوست داشته باشه این دنیا ی

کوچیک و پایان پذیر براش بهشت

می تونیم بگیم هرکس عشق و ایمانی راسخ به خدا داشته باشه با توسل به عشقی که داره به بهشت می ره چون به خاطر رسیدن به خدا هم که شده عاشقانه اعمالش روانجام می ده.

 

خوب حالا قسمتی از عاشقانه های نیما:

اغلب، بلکه بالعموم ، با زن طوری معامله می کنند که نمی خواهند زن ها با آنها آن طور معامله کنند. آن ها زن را مثل یک قالی می خرند. آن قالی را با کمال اقتدار و بی قیدی زیر پا می اندازند. پایمال می شود و بالاخره بدون تعلق خاطر آن را به دیگران می فروشند! زن هم، همین طور!

خلفا زن را می فروختند. مسلمان ها او را در زیر حجاب حبس می کنند. قوانین حاضر برای سرکوبی و انقیاد او آراء مخصوص دیگر دارد. من نمی دانم چرا!   ولی می دانم چرا نمی توانم قلبم را نگاه بدارم. خداتمام نعایم زمین را قسمت کرد، به مردم پول، خودخواهی و بی رحمی را داد، به شاعر قلب را. و به آن قلب، اقتدار مرموزی بخشید که در مقابل اقتدار وجاهت زن، مقهور شود.

بیا! عزیزم! تا ابد مرا مقهور بدار. برای این که انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی، قلب مرا محبوس کن.

اگر بتوانم این ستاره قشنگ را به چنگ بیاورم! سلسله پربرف البرز را به میل و سماجت خود از جا حرکت بدهم! اگر بتوانم جریان باد را از وسط ابرها ممانعت کنم، آن وقت می توانم به قلبم تسلط داشته، این سرنوشت را که طبیعت برایم تعیین کرده است تغییر بدهم.

ولی قدرت انسان، به عکس خیالاتش محدود است.

منهمیشه از مقابل گلها مثل نسیم های مشوش عبور کرده ام: قدرت آن نداشته ام که آنها را بلرزانم. در دل شبها مثل مهتاب بر آن ها تابیده ام. نخواسته ام وجاهت آسمانی آن ها پنهان بماند.

کدام یک از این گلها می تواند در دامن خودشان یک پرنده غریب را پناه بدهند. من آشانه ام را، قلبم را، روی دستش می گذارم! کی می تواند ابرهای تیره را بشکافد، ظلمت ها را برطرف کند و ناجورترین قلب ها را نجات بدهد؟

تو! تو می توانی!

می دانی کدام ابرها، کدام ظلمت ها؟ شب های درازی بوده اند که شاعر برای گل موهومی که هنوز آن را نمی شناخت خیال بافی می کرده است. ابرها موانعی بوده اند که مطلوبش را از نظرش دور می کرده اند.

آن گل تو بودی. تو هستی. تو خواهی بود.

چقدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم. گل محبوب قشنگ من!

قشنگترینم این نوشته ها با عشق تقدیم توباد.